۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

دو شعر از دلجویی عزیز


این دو شعر را اقای حسین علی دلجویی عزیز از سروده های خودشان ، همرا با ابراز محبت برایم ارسال نمودند حیفم اومد شما هم نخونیدش تصمیم گرفتم توی صفحه اصلی وبلاگ منتشرش کنم تا همگی استفاده کنیم.

خاطرات کودکی


خاطرات کودکی هایت هنوز...

راستی ماندست دریادت هنوز؟

یاد داری شعر زیبای بهار؟

یاد داری چشمه در آن کوهسار؟

چشمه از کوشش،به دریائی رسید

چشمه جان تو هم جائی رسید؟

قصه کبری به یادت مانده است؟

راستی او داستانش خوانده است؟

ریزعلی جان خودش در برده است؟

یا که بی تن پوش سرماخورده است!!

خاله کوکب عشق میکارد هنوز؟

حاضری در سفره اش داردهنوز؟

گرچه مهمانش همه ناخوانده است!!!!

دربساطش نیمروئی مانده است؟

راستی دارا که دارا بود ، هست؟

یا که یغمای تنهایی نشست!!

می تواند یادی از ما هم کند؟

می رسد پرسی ز سارا هم کند؟

آن نگاه دلگشا دارد هنوز؟

مهر خاک آریا دارد هنوز؟

عطرهای رفته بوی یاس داشت

آسمانش یک وطن الماس داشت

راستی آن مرد در باران چه شد؟

مهربان خسته مهمان چه شد؟

کاش میشد باز مردی میرسید

مرحم شبهای دردی میرسید

یاد های جاودانه یاد باد

خاطرات کودکانه یاد باد

یاد باد آموزگاران یاد باد

خاطر آن مهربانان شاد باد

حرمت استاد را در روزگار

حیف یاد من نداد آموزگار

آه خیلی زود وقتم دیر شد

کودک عشق و امیدم پیر شد

شادتان میخواهم وشادم کنید

دوستان کودکی، یادم کنید

********************************

یادته...


«يادته شو تو باغسون مي‌مونديم»

سر شوم تا سحر آواز مي‌خونديم

يادته تو جا خرمن جاي كه داشتيم

با چوغ بي شكلو سنگ مي‌پرونديم

يادته چند تا بز داشتيم و بره

با هم ني ميزديم بز مي‌چرونديم

يادته تو كوچه ميمن قديما

چقدر دو مي‌زديم تاير ‌ترونديم

ميگفتن درس بخون سامي و معمار-1

نه ما رفتيم نه گوش كرديم نه خونديم

يادته تو كلاس قبل از معلم

دوال و دنده هم مي‌لچونديم

يادته تركة چوب بشيري -2

تو دفتر كش مي‌رفتيم مي‌شكونديم

يادته مش رسول شد ضامن مو-3

روزي كه شيشه دفتر شكونديم

چقد تله زديم سُخنگ گرفتيم-4

چقد رسيب ترش مصري تكونديم-5

دالون چار طاقي شايد يادت ني-6

شوايي كه تش مي‌كرديم شعر مي‌خونديم

او انباري كه داشت ميرزاعلي خان -7

چه پژواكي تو پله‌ش مي‌پي‌چونديم

نون زندي كه مي‌پختن يادت رفت-8

با عطرش ديده و دل مي‌سوزونديم

يادته تو حموم پشت بازار

خزينه داشت تو او گرمش مي‌مونديم

در سقاخونش تو سوز و سرما

دو دستي نور شمعش مي‌پوشونديم

بتة بيدي تو بازار داشت يادت ني

خودمون روي كندش مي‌سرونديم

بالاي كفتر پسینا ، روی پشت بون

چقدر شافتك زديم سنگ مي‌پرونديم

اينا گفتوم كه شايد خاطراتش

نمي‌بايست از دل مي‌كرونديم

زمان كودكي با تلخ و شيرين

گذشت از ما و ما كودك نمونديم

مگر تجديد درس عشق بوديم

مگر ميم محبت را نخونديم

مگر سامي و معمار و بشيري

چه‌ها گفتند و ماها خواب مونديم

زمان كودكي رفت و خيالش

توخاطر موند و پيغومش نخونديم

چرا كم رنگ شد زنگ محبت

چرا شوريدگي از دل كرونديم

تمام دلخوشي‌ها خاك كرديم

تظاهر روي خاطرها نشونديم

ز لوح دل اتل‌ها پاك كرديم

متل‌ها را به گوش باد خونديم

همان بزهای ر.... را گرفتیم

گل فرهنگ بومی را چروندیم

چه ميشد گر كه خود را مهربانتر

به پرچينهاي پر گل مي‌رسونديم

۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

سلام عزیزان پیشاپیش نوروز و " سال 1391 " بر شما مبارک باد
برایتان در سال پیشرو سلامتی٬آرامش و تقدیری نیک از ایزد منان آرزومندم.

***

خداوند در آخرین روزهای سال1390 تو را سپاس می گویم
پروردگارا، تو را شکر می کنم....
برای تمام نعماتی که امسال به من ارزانی داشتی
... برای تمام روزهای آفتابی
... و برای تمام روزهای غمگین ابری و بارانی
وبرای غروبهای آرام و شبهای تاریک وطولانی
تورا شکر می گویم برای سلامتی و بیماری

، برای غمها و شادیهايی که امسال به من عطا کردی
تو را شکر می گویم برای تمام چیزهايی که مدتی به من قرض دادی
و سپس بازپس گرفتی
خدایا، شکرت برای تمام لبخندهای محبت بار، دستان یاری رسان
شکر برای تمام گلها و ستارگان، و عزیزانی که دوستم دارند
خدایا، تو را شکر می گویم برای تنهايیم، برای مسائل و مشکلاتم
برای تردیدها و اشکهایم، چرا که همه اینها مرا به تو نزدیکتر کرد
تو را شکر می گویم برای تداوم حیات
برای اینکه سرپناهی در اختیارم نهاده ای، برای غذایم و برای برآورده کردن تمام نیازم
.امسال چه چیز در انتظارم است؟
پروردگارا، همان را می خواهم که تو برایم خواسته ای
تنها از تو می خواهم:
آنقدر به من ایمان عطا کنی
تا در هرآنچه بر سر راهم قرار می دهی تو را ببینم و خواستت را.
آنقدر امید و شجاعت تا نومید نشوم
و آنقدر عشق و محبت ... هر روز بیش از روز قبل
عشق نسبت به خودت و آنان که در اطرافم هستند.
پروردگارا، به من بردباری، فروتنی،
و تسلیم و رضا عنایت فرما
خدایا، مرا آن ده که آن به
و آنچه را که نمی دانم چگونه از تو بخواهم
پروردگارا، به من قلبی فرمانبردار، گوشی شنوا، ذهنی هوشیار
و دستانی ساعی عنایت فرما تا بتوانم تسلیم رضایت گردم
و آنچه را که به کمال برایم خواسته ای بدیده منت بپذیرم
خدایا، به تمام عزیزانم برکت و بهروزی عطا کن
و صلح و دوستی و آرامش بر قلوب انسانها حاکم گردان
آمین
این سال هم گذشت و من نیز هر سال با آن گذر می کنم زندگیم لبریز شده
با آدمهایی که از من رد میشن و جز غبار خاطراتشون چیزی از اونها باقی نمی مونه
عادت کردم که دل ببرم و روز بعد از خواب بلند بشم و بگم باز هم می گذره ..... بی خیال
خیلی خسته میشم احساس می کنم دلم شده یه هتل لوکس که فقط باید ناظر باشه
یاد یه شعر افتادم که میگه:
بس که دیوار دلم کوتاه است
هر کس از کوچه تنهای من می گذرد
به هوای سرکی هم که شده
سرکی می کشد و می گذرد...
شدم مصداق این شعر که نمی دونم درست نوشتم یا نه!
تصمیم گرفتم ببخشم کسانی رو که به روحم زخمه ای زدن و خراشی به قلبم کشیدن
می گذرم تا همه از من بگذرند و خدا نگاه تازه ای به من بندازه.
فکر می کنم باید بعضی هارو از ذهنم کلا پاک کنم اینطوری بهتره...آره بهتره...

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

عصبانی نباش / با هم مهربان باشیم



زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.



مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.



ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.



در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!



خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

دیدار بابا برقی از شیرخوارگاه حضرت علی اصغر ,ع, شیراز




بابا برقی نماد شناخته شده صرفه جویی در مصرف برق درکشور با حضور خود در مراسم های مختلف از جمله جشن ها، اعیاد و نمایشگاه های ضمن شادی بخشیدن به حضور خانواده ها به ویژه کودکان، اهمیت صرفه جویی در مصرف برق را به همگان به ویژه بچه های ایرانی یادآوری می کند.


در ادامه دیدارهای شادی بخش بابا برقی با کودکان ایرانی این هنرمند شیرازی این بار همراه با همکاران خود در روابط عمومی شرکت توزیع برق شیراز به مناسبت فرا رسیدن ماه مبارک رمضان در ضیافت افطار بچه های بهزیستی استان فارس در شیرخوارگاه حضرت علی اصغر ( ع ) شیراز به میان بچه ها ی بی سرپرست و ناتوان بهزیستی استان فارس رفت. بابا برقی در ادامه این ضیافت با تک تک شیرخوارگان و کودکان نگهداری شده در شیرخوارگاه حضرت علی ( ع ) دیدار نمود و علاوه بر شکوفا نمودن غنچه های لبخند بر لبان آنان بر دستان کوچک این فرشتگان معصوم بوسه زد تا این بار در ماه پر خیر و برکت رمضان علاوه بر صرفه جویی، اهمیت اخلاق، نوع دوستی و توجه به نیازمندان را به عنوان یکی دیگر از نیازهای زندگی اجتماعی بشریت به همگان یاد آوری کند.


لازم به ذکر است در این ضیافت 400 بسته فرهنگی هدیه شرکت توزیع برق شیراز جهت مصرف بچه های بهزیستی استان فارس و 100 عدد لامپ کم مصرف جهت استفاده در مراکز نگهداری بچه های بهزیستی در استان فارس اهدا گردید

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

برای رفع دلتنگی و دیگر هیچ


باور کنید خیلی دلم میخواد هررروز وبلاگم را آبدیت کنم . ولی حیف که نمیشه ، دوست دارم هرروز بیام ویک مطلب تازه را روی وبلاگم بذارم حداقل بیام و حتی اگر شده چند کلمه حرفهای دلم را بنویسم ولی بازم مشغله کاری به من اجازه نمیده امروز هم سر زدم ومیخواستم یک گزارش را روی وبلاگم بزارم ولی اینقدر خسته ام که حوصله تایپ کردن ندارم با خودم گفتم گزارشت را بی خیال حالا که وبلاگ را باز کردی یک چند خطی هرچی دوست داری برای رفع دلتنگی ها بنویس وتمام.

راستی چقدر کم حوصله شده ام ،انگار حوصله من برای نوشتن تمام میشود اما دلتنگیهایم هنوز باقیست ..... شاید دوست دارم با یک نفر حرف بزنم..... نه انگار حس سخن گفتن هم ندارم .... اصلا امروز حس هیچ کاری راندام اما تا دلت بخواهد حس دلتنگی دارم و دیگر هیچ............

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

روز خبرنگار




روز شمار تقویم دوباره یادم می آورد که امروز مثلا روز من است روز عبدالغفور ،روز ایرج سی سختی،روز سعید پرویزی روز علی و هادی فتحی و رضا و همه دوستان و همکاران من است.


مثل روز کارگر،روز معلم، روز پرستار و......


امروز هم روز من است ، نوبتی هم که باشد نوبت من است که فرصت شنیدن وعده ها و ذوق کردن را به من می دهد.


یک سال گفتیم فلانی ها مسکن ندارند، امنیت شغلی ندارند،حقوق و در آمدشان نا چیز است مشکل دارند انگار نه انگار که خودمان همه این مشکلات را با خود به یکجا به دوش می کشیم.


ولی امروز نوبت ماست که بگوئیم آقا به خدا مشکل مسکن داریم، امنیت شغلی نداریم ،باور کنید حقوقمان فقط صرف اجاره خانه و هزینه ایاب و ذهاب جهت تهیه اخبار و گزارشات می شود آقا با تو هستیم نا سلانتی امروز روزمن است و من دارم با تو صحبت می کنم ......


ای بابا ..... آقا تو هم که دوباره مثل همیشه داری با موبایلت صحبت میکنی.....


اصلا همین یک روز هم بی خیال مشکلانمون.....فقط این روز را به همه همکاران عزیزم تبریک می گویم.

برای عبدالغفور مصطفائی عزیز

گرمای تابستان نفسها را به زحمت می اندازد و بادهای گرم تابستانی روزهای مرداد ماه را یکی پس از دیگری با خود به دفتر تاریخ می برد و عبدالغفور سخت به دنبال ثبت وقایع روزهایی است که می گذرد.

مرداد ماه به نیمه می رسد و عبدالغفور هنوز مشغول ثبت وقایع و رویدادهای مثلا پایتخت فرهنگی ایران است از شدت گرما پیراهنش خیس عرق شده است و مثل آدم آهنی تند تند می نویسد و با دست دیگرش عرق پیشانی اش را خشک می کند. اما انگار حرفهای آقای مدیر برای عبدالغفور تکراری است و او این حرفها را قبلا جای دیگر شنیده است.

عبدالغفور فکر می کند با خود می گوید خدای من این حرفها را کجا شنیده ام: " به زودی مشکل مسکن، امنیت شغلی و بیمه خبر نگاران حل خواهد شد" کمی بیشتر فکر میکند انگار چیزی به خاطرش رسیده است آهسته برگه آفیش خبری را از کیفش بیرون می آورد، به تاریخ روی برگه نگاه می کند، عبدالغفور لبخند می زند انگار یادش آمده است که امروز دوباره روز خبر نگار است.....

بی خیال از آن چه که شنیده است به نوشتن ادامه می دهد. آخر غفور و همکارانش که برای نان نمی نویسند که این آقا این قدر وعده می دهد....

عبدالغفور همه و همکارانش این روز فقط و فقط تشنه شنیدن و ثبت حقیقتها و حرفهای تازه اند.....

جلسه تمام می شود و غفور با لبخند همیشگی دست به شانه هایم می زند و می گوید: روزت مبارک