۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

برای عبدالغفور مصطفائی عزیز

گرمای تابستان نفسها را به زحمت می اندازد و بادهای گرم تابستانی روزهای مرداد ماه را یکی پس از دیگری با خود به دفتر تاریخ می برد و عبدالغفور سخت به دنبال ثبت وقایع روزهایی است که می گذرد.

مرداد ماه به نیمه می رسد و عبدالغفور هنوز مشغول ثبت وقایع و رویدادهای مثلا پایتخت فرهنگی ایران است از شدت گرما پیراهنش خیس عرق شده است و مثل آدم آهنی تند تند می نویسد و با دست دیگرش عرق پیشانی اش را خشک می کند. اما انگار حرفهای آقای مدیر برای عبدالغفور تکراری است و او این حرفها را قبلا جای دیگر شنیده است.

عبدالغفور فکر می کند با خود می گوید خدای من این حرفها را کجا شنیده ام: " به زودی مشکل مسکن، امنیت شغلی و بیمه خبر نگاران حل خواهد شد" کمی بیشتر فکر میکند انگار چیزی به خاطرش رسیده است آهسته برگه آفیش خبری را از کیفش بیرون می آورد، به تاریخ روی برگه نگاه می کند، عبدالغفور لبخند می زند انگار یادش آمده است که امروز دوباره روز خبر نگار است.....

بی خیال از آن چه که شنیده است به نوشتن ادامه می دهد. آخر غفور و همکارانش که برای نان نمی نویسند که این آقا این قدر وعده می دهد....

عبدالغفور همه و همکارانش این روز فقط و فقط تشنه شنیدن و ثبت حقیقتها و حرفهای تازه اند.....

جلسه تمام می شود و غفور با لبخند همیشگی دست به شانه هایم می زند و می گوید: روزت مبارک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر